هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد

وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد

باد خزان نکبت ایّام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام  بر حلق و بر دهانِ شمانیز بگذرد

ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد

چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد

در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت این عوعو سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غُبارش فرونشست گرد سُم خران شما نیز بگذرد

بادی که در زمانه بسی شمع ها بکُشت هم بر چراغدان شما نیز بگذرد

زین کاروان سرای بسی کاروان گذشت ناچار کاروان شما نیز بگذرد

ای مُفتخر به طالعِ مسعود خویشتن تاثیر اختران شما نیز بگذرد

این نوبت از "کسان" به شما "ناکسان" رسید  نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد

 

بیش از دو روز بود از آن دگر کسان بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد

بر تیر جورتان ز تحمّل سپر کنیم تا سختیِ کمان شما نیز بگذرد

در باغ دولت دگران بود مدّتی این گُل،ز گُلستان شما نیز بگذرد

آبیست ایستاده دراین خانه مال وجاه این آب ناروان شما نیز بگذرد

ای تو رمه سپُرده به چوپان گرگ طبع این گُرگیِ شبان شما نیز بگذرد

پیل فنا که شاه بقا مات حُکم اوست هم بر پیادگان شما نیز بگذرد

"ای دوستان خواهم که به نیکی دُعای سیف یک روز بر زبان شما نیز بگذرد"

 


کولی این حال مرا کاش نمی دید که دید

اختر فال مرا، کاش نمی دید که دید

بر خطوط محن آلود کف دستانم

مسخ اقبال مرا، کاش نمی دید که دید

رمل انداز نگاهش به رخ اسطرلاب

بدی سال مرا کاش نمی دید که دید

دیده، وقتی سوی آفاق رهایی گرداند

گره بال مرا کاشتن می‌دید، که دید

دختری گفت: در آینه سهمت شده قاب

عکس امیال مرا نمی دید، که دیدید

گفتم: آن فصل پر انگور خوشی؟ گفت: تگرگ

باغی از کال مرا، کاش نمی دید، که دید

نه لب باغچه، نه زیب سرطاقچه ام

سبز پامال مرا، کاش نمی دید که دید

شعر، تک خال من از بازی هستی بوده است

داغ تکخال مرا کاش نمی دید که دید

مانده ام زنده در این معرکه ی بودن و کوچ

زخم جنجال مرا کاش نمی دید که دید

شکرش تلخ شد از شوری تقدیر «غروب»

کولی احوال مرا کاش نمی دید، که دید


یکی از ساکنان بی‌نشان ناکجاآباد

امیدی تازه را در سرنوشت من بشارت داد

 

تو مثل جفت از آغاز جنون همزاد من بودی

و تا آخر به همراه منی ای عشق مادرزاد

 

تمام ماجرا از جانب چشم تو بود ای کاش

نگاهم در نگاه گرم و شیرینت نمی‌افتاد

 

به دور محور سرخ تو می‌چرخد سر سبزم

خرابم کردی ای عشق جلالی خانه‌ات آباد

 

تو را با خاطرات تلخ و شیرینت رها کردم

ولی دست از سر من برنمی‌دارد تب فرهاد

 

چه خواهد شد؟ چه پیش آید؟ تمام حرف من این بود

تو گفتی هر چه پیش آید، خوش آید، هرچه باداباد

 

و اینک اتفاقی که نباید افتد افتاده‌ست

نگفتم عاقبت عشقت سرم را می‌دهد بر باد؟


به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی

هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی

میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا

برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی

خطر که هیچ وجودت تمام بود و نبودت

اثر نداشته باشد اثر نداشته باشی

تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی

ولی برای پریدن جگر نداشته باشی

شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما

دو چشم شب شکنِ شعله ور نداشته باشی

خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد

تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی

نگو که از تو گذشته - اگر چه مثل گذشته

هوای خون و خطر آن قدٓر نداشته باشی-

ولی پلنگ پلنگ ست اگر چه خسته و تنها

اگر چه چیزی از آن شور و شر نداشته باشی

 


به به ،امروز،عروسک شده ای!

بین خوبانِ جهان،تک شده ای

بر سُتون ودر و دیوارِدلم

آیه ی نور وگلی،حک شده ای

خالی ازپچپچه ی سردِسکوت

پر آوازِچکاوک شده ای

می زنم گر،که شوم خاکستر

نکند شعله ی فندک شده ای

به سرِهیچ، تو بامن قهری

بازانگارکه کودک شده ای

به چنارِتن من،سخت بپیچ!

فکرکن فکر،که پیچک شده ای

توو«هم صحبتی اهلِ ریا»؟

باورت نیست چه کوچک شده ای


ناخوش شده ام درد تو افتاده به جانم باید چـــه بگویم به پرستار جوانم؟ باید چه بگویم؟ تو بگو، ها؟ چه بگویم وقتی کـــه ندارد خبــــر از درد نهانم؟ تب کرده ام امــا نه به تعبیر طبیبان آن تب که گل انداخته بر گونه جانم بیمـــــاری من عامل بیگانـــه ندارد عشق تو به هم ریخته اعصاب و روانم آخر چه کند با دل من علم پزشکی وقتی که به دیدار تو بسته ضربانم؟ لب بسته ام از هرچه سوال ست و جواب ست می ترسم اگـــر بـــــاز شود قفــل دهانـــم- این گرگ پرستار به تلبیس دماسنج
عید آمد و ما خانه ی خود را نتکاندیم گردی نستردیم و غباری نستاندیم دیدیم که در کسوت بخت آمده نوروز از بیدلی آن را زدر خانه براندیم هر جا گذری غلغله ی شادی و شور است ما آتش اندوه به آبی ننشاندیم آفاق پر از پیک و پیام است، ولی ما پیکی ندواندیم و پیامی نرساندیم احباب کهن را نه یکی نامه بدادیم و اصحاب جوان را نه یکی بوسه ستاندیم من دانم و غمگین دلت، ای خسته کبوتر سالی سپری گشت و ترا ما نپراندیم صد قافله رفتند و به مقصود رسیدند ما این خرک لنگ زجویی نجهاندیم
شما که عاطفه ی ناگهانتان سنگ است میان سینه ی نامهربانتان سنگ است. به آسیاب فلک آب کینه می ریزید قبیله ای که شمایید! نانتان سنگ است چو لاک پشت، فرو برده اید سر در لاک تمام عمر، ز شش سو جهانتان سنگ است عتیقه های کهن را به سجده می افتید به قبله های پرستش، نشانتان سنگ است به خاستگاه ستاره، کدام بال صعود؟ به رنگ کوه، همه نردبانتان سنگ است نبرده بوی ز پرواز، مثل فوّاره چو حوض های قدیم، آشیانتان سنگ است.
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد هم رونق زمان شما نیز بگذرد وین بوِم محنت از پی آن تا کند خراب بر دولت آشیان شما نیز بگذرد باد خزان نکبت ایّام ناگهان بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام بر حلق و بر دهانِ شمانیز بگذرد ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز این تیزی سنان شما نیز بگذرد چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد بیداد ظالمان شما نیز بگذرد در مملکت چو غُرّش شیران گذشت و رفت
کولی این حال مرا کاش نمی دید که دید اختر فال مرا، کاش نمی دید که دید بر خطوط محن آلود کف دستانم مسخ اقبال مرا، کاش نمی دید که دید رمل انداز نگاهش به رخ اسطرلاب بدی سال مرا کاش نمی دید که دید دیده، وقتی سوی آفاق رهایی گرداند گره بال مرا کاشتن می‌دید، که دید دختری گفت: در آینه سهمت شده قاب عکس امیال مرا نمی دید، که دیدید گفتم: آن فصل پر انگور خوشی؟ گفت: تگرگ باغی از کال مرا، کاش نمی دید، که دید نه لب باغچه، نه زیب سرطاقچه ام سبز پامال مرا، کاش نمی دید که
یکی از ساکنان بی‌نشان ناکجاآباد امیدی تازه را در سرنوشت من بشارت داد تو مثل جفت از آغاز جنون همزاد من بودی و تا آخر به همراه منی ای عشق مادرزاد تمام ماجرا از جانب چشم تو بود ای کاش نگاهم در نگاه گرم و شیرینت نمی‌افتاد به دور محور سرخ تو می‌چرخد سر سبزم خرابم کردی ای عشق جلالی خانه‌ات آباد تو را با خاطرات تلخ و شیرینت رها کردم ولی دست از سر من برنمی‌دارد تب فرهاد چه خواهد شد؟ چه پیش آید؟ تمام حرف من این بود تو گفتی هر چه پیش آید، خوش آید، هرچه باداباد و
به جز هوای رهایی به سر نداشته باشی هوس کنی بپری بال و پر نداشته باشی میان معرکه عمری پلنگ باشی و حالا برای هیچ آهویی خطر نداشته باشی خطر که هیچ وجودت تمام بود و نبودت اثر نداشته باشد اثر نداشته باشی تمام شب به تماشا به ماه چشم بدوزی ولی برای پریدن جگر نداشته باشی شب این شب ظلمانی احاطه ات کند اما دو چشم شب شکنِ شعله ور نداشته باشی خلاصه کرک و پرت را زمانه ریخته باشد تو از غرور خودت دست بر نداشته باشی نگو که از تو گذشته - اگر چه مثل گذشته هوای خون و خطر آن

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی کالا حمایت از تولید داخلی asset management کنکور توپ|مشاوره-برنامه ریزی-روش درس خوندن ????آقای خاص???? مارکت 96